غلط کردم برای همین وقت هاست:)



در حین کتاب خواندن متوجه ی دو جفت چشم درشت با مژگان برگشته می شوم که همراه من زل زده به صفحات کتاب.می خواهد سر دربیاورد چه می خوانم. سعی می کنم حضورش تمرکزم را به هم نزند که یک هو می گوید : «اوه چه قوانین سختگیرانه ای داشتند.زنان عقیم رو می بردند برای بردگی؟» چشم هایم درشت می شود می پرسم کجا نوشته؟ سطری در صفحه ی بعد را نشانم می دهد. نمی دانم دقیقا چه چیزهای دیگری ممکن است نوشته شده باشد به همین خاطر از ترس سن و سال کم اش کتاب را می بندم و برای پرت کردن حواسش شروع می کنم به بازی! و همین مجوزی می شود برای بقیه ی فسقلی ها که عین سوسک از سر و کولم بالا بروند

دست آخر دختری بودم که زیر یک عالم متکا داد می زد« من تسلیمم »



  • تاتیا
سلام... تاتیای عزیز تولدت مبارک.
سلام.وای باورم نمی شود.چطور ممکن است فراموش نکرده باشی؟؟
هی روزگار.
من یادت هست!؟

سلام..البته که یادم است..حالت چطور است؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan