عشق در گذر زمان 1

 

همین چند روز پیش رسیدم  به شبی که برای اولین بار صدایش را شنیدم .. همان شب های تاریک و غمگین .. آن شب هایی که تنهایی ام را در آغوش کشیده بودم و برای تمام نامرادی ها و عجایب روزگار، دلم را تسکین و امید می دادم .

همین چند روز پیش رسیدم  به آن شبی که ترکیب صدای زیبا و مهربانش با جملات مودبانه و محترمانه اش مرا جادو کرد. چنان جادویی که آرزو کردم با دیدنش عاشقش شوم و عاشقم شود..

همین چند روز پیش خیره شدم توی چشم های محبوبم و گفتم "یکسال از آن شب سحرآمیز زندگی ام گذشته".

و دلگرم کننده ترین بخش این عشق آنجاست که پس از گذشت یکسال او همچنان محترمانه ترین و مودبانه ترین و مهربانانه ترین واژه هایش را برایم به کار می برد .

 

پ ن : هنوز هم گاه در اوج صمیمیت به ناگاه مرا "شما" خطاب می کند :)

  • تاتیا

جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا



کی بود؟ 13 بهمن .. شب از نیمه گذشته بود که زنگ زد. صدای خسته از کارش را حتی پشت تلفن و با گذر از بین خطوط مخابراتی هم میشد حس کرد. کمی حرف زد و پرسید «چرا هنوز بیداری؟» 

گفتم :«منتظرت بودم که زنگ بزنی و صداتو بشنوم گفته بودم که دلتنگتم». 

بحث را عوض کرد و پرسید:«حدس بزن کجام؟» 

گفتم «توی راه خونه؟» گفت نه. 

گفتم «اوممم کاری که داشتی طرفای خونه ی ما بود؟» گفت نه. 

با صدا خندیدم و گفتم «خب قطعا پایین پنجره اتاقم که نیستی » ... بعد از یک ثانیه سکوت گفت «بیا پشت پنجره». 

دویدم و پرده را کنار زدم خودش بود. توی تاریکی دیدم اش. نفسم حبس شد. باورم نمی شد با وجود خستگی کیلومترها رانندگی کرده باشد که خوشحال و غافلگیرم کند. تعلل نکردم. لباسم را پوشیدم، آرام و بی صدا و یواشکی ار خانه خارج شدم و پله ها را دو تا یکی کردم. دویدم سمت ماشینش و در آغوش کشیدم اش.


+ عاشق شده بودم..عاشق شده بود

++ حالا وقت آن است که از شما پرسم « خوب شنیدید؟ صدای پای عشق است مگرنه؟» و شما یکصدا و هورا کشان بگویید « بله بله عشق است »


  • تاتیا

تو خدایی، خدایی کن


در اصل باید این شکلی می بود که من سکوت کنم و خوب گوش دهم . مطمئن که شدم بیایم اینجا و بنویسم و بنویسم و بنویسم بعد در انتها بپرسم « خوب شنیدید؟ صدای پای عشق است مگرنه؟» و شما یکصدا و هورا کشان بگویید « بله بله عشق است ». آن وقت نفس عمیق می کشیدم و می رفتم تا در عشق غرق شوم . 

سکوت کردم ، گوش دادم ولی آن شکلی نشد، این شکلی شد که بی حواس شده ام، آه می کشم، دقایق زیادی خیره می مانم، و تهش می رسم به این شعر :


تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت

 آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد



  • تاتیا

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟



نمیدانم او را یادتان هست یا نه.یک بار درباره اش خیلی کوتاه اینجا نوشته بودم. حالا بعد از این همه سال دوباره بازگشته است.. دوباره به سراغم آمده! هنوز فراموشم نکرده..هنوز دوستم دارد.. و هنوز برای شنیدن دوستت دارم آماده ی جنگیدن است!


  • تاتیا

قلب زخمی



برخی دردها گویی تمامی ندارند‌ و برخی زخم ها گویی قرار است تا ابد تازه بماند.



  • تاتیا

افسردگی یعنی همین حالای من


روزهایم به طرز ملال آوری سوت و کور است، در حال حرکت با ریتمی کند و آهسته

عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی دهم. فعالیت هایم خلاصه شده در اداره، خواب، اینستاگردی و تماشای سریال. سازم را جمع کرده ام، رمان هایم زیر تخت دارند خاک می خورند، چند وقت است خودآموز طراحی روی میز کتار تختم جاخوش کرده، دریغ از کشیدن یک خط حتی! پیاده روی و کوه و دوچرخه سواری را مدت هاست تعطیل کرده ام. از تلگرام و گروه و چت و همه ی این ها فراری شده ام. خیلی وقت است می خواهم با دوست مجازی ام توی اسکایپ حرف بزنم اما هیچ حسی برای ارتباط با آدم ها در من نمانده است. زندگی ام تاریک شده است و هیچ نوری توان روشنایی بخشیدن به آن را ندارد.



  • تاتیا

دنیا اینجوری نمی مونه



چند وقت است هی دارم با خودم این ترانه را زمزمه می کنم و هی از خودم می پرسم یعنی همینطور است؟

غصه نخور دل دیوونه، آسمون ابری نمی مونه
آخر این شبا سپیده، پر از عشق و نور و امیده


  • تاتیا

الان یعنی تنها دغدغه ی من این است؟خب مسلما نه


باید یک آرزویی بکنم.مثل همان که اللا در رمان ملت عشق کرده بود. باید از خدا بخواهم یا هر چه زودتر قلب مرا به روی عشق باز کند یا توان بی عشق زندگی کردن را در من قرار دهد.

  • تاتیا

12 اردیبهشت 97



در ادامه این پست و رسمی که بنا گذاشته ام باید بگویم:
نمایشگاه کتاب امسال بشدت بد بود. همه چیز در بی نظم ترین و بدترین حالت خود بود. البته قسمت خوب و خاطره انگیزَش اتفاقات خوبی بود که من و دوستم و دوستش رقم زدیم .


  • تاتیا

یک سال دیگر بی روی آبی تو گذشت



گفت: «چشمهایت را ببند..دو تا آرزو کن..یکی با صدای بلند برای ما .. یکی هم یواشکی،توی دلت،برای خودت»

و من آرام زمزمه کردم: آی عشق ، آی عشق چهره ی آبی ات پیدا نیست!!



  • تاتیا

غلط کردم برای همین وقت هاست:)



در حین کتاب خواندن متوجه ی دو جفت چشم درشت با مژگان برگشته می شوم که همراه من زل زده به صفحات کتاب.می خواهد سر دربیاورد چه می خوانم. سعی می کنم حضورش تمرکزم را به هم نزند که یک هو می گوید : «اوه چه قوانین سختگیرانه ای داشتند.زنان عقیم رو می بردند برای بردگی؟» چشم هایم درشت می شود می پرسم کجا نوشته؟ سطری در صفحه ی بعد را نشانم می دهد. نمی دانم دقیقا چه چیزهای دیگری ممکن است نوشته شده باشد به همین خاطر از ترس سن و سال کم اش کتاب را می بندم و برای پرت کردن حواسش شروع می کنم به بازی! و همین مجوزی می شود برای بقیه ی فسقلی ها که عین سوسک از سر و کولم بالا بروند

دست آخر دختری بودم که زیر یک عالم متکا داد می زد« من تسلیمم »



  • تاتیا

بازی کثیف زندگی


مثل این است که کودک تنهایی بوده باشی در انتظار یک هم بازی برای الاکلنگ. بعد بی مقدمه یکی نزدیکت شده و گفته باشد «می آیی سوار الاکلنگ بشویم ؟» چشم هایت برق زده باشد، صورتت از خنده شکفته شده باشد، توی دلت جیغ کشیده و گفته باشی «البته چرا که نه!» و دویده باشی با شوق، با ذوق. اول تو نشسته باشی . بعد منتظر تا او هم بنشیند آن طرف.

حالا چشم هایت را بسته و آماده شده باشی برای لذت بردن .. همانطور که کم کم بالا می روی لبخند ِروی لب هات بزرگ تر و پر رنگ تر شده باشد، قلبت لبریز شده باشد از قدردانی، از شور، و تندتر تپیده باشد،محکم تر تپیده باشد !!

 اما هنوز پاهایت از زمین کنده نشده، هنوز حتی بازی شروع نشده که او پشیمان شده و پیاده شده باشد !! بعد همانطور که ناگهانی آمده بود، ناگهانی هم برود !! 

با رفتنش تمام آن ذوق ِتوی دلت، در جا می میرد.. تمام آن ذوق ِتوی چشم هایت، در جا می خشکد.. و تو .. تو که طعم شروع بازی را، طعم دلهره ی شیرینش را، طعم هول و ولایش را چشیده ای غمگین تر و تنهاتر از قبل می شوی !

این دقیقا همان کاری ست که گاهی زندگی با من می کند.


  • تاتیا

29 اردیبهشت 96


این پست را که دیدم (تضادهای همیشگی) تصمیم گرفتم احساسم را از نمایشگاه کتاب امسال هم بنویسم.


امسال همه چیز خیلی خوب بود .. خیلی خوب و مفید .. امسال از آن پارادوکس همیشگی خبری نبود!



  • تاتیا

پیاده شو لطفا



با ساز ِتوی دست هام کنار خیابان ایستاده بودم ..هوا تاریک شده بود.قرار بود رفیقم با ماشینش که یک‌ پراید سفید بود بیاید دنبالم.بعد از ده دقیقه تاخیر دیدم که از روبرو می آید.آمد و‌ دقیقا جلوی پاهایم توقف کرد.بی هیچ حرفی درب پشتی را باز کردم‌ و سازم را داخل ماشین گذاشتم. موقع باز کردن درب جلویی احساس کردم نسبت به دفعه ی قبل چقدر ماشینش قراضه شده.اهمیتی ندادم سلام دادم و نشستم روی صندلی.برگشتم سمتش تا دست بدهم و حال احوال کنم که دیدم بجای دوستم یک‌ مرد راننده است. یک‌ مرد مسن و لاغر. از تعجب «وای»ِ تقریبا بلندی از دهانم خارج شد.با همان صدای پر از تعجب و شرمندگی و ترس گفتم «ببخشید اشتباه سوار شدم من منتظر دوستم بودم.»و همانطور هول هولکی و در حال عذرخواهی کردن پیاده شدم. من اشتباهی سوار شده بودم.

 

در مورد زندگی هم همین است..گاهی دیگران همینطور اشتباهی،همینطور بی اهمیت،بی دقت،بیخیال وارد زندگی آدم می شوند، اما به جای عذرخواهی و پیاده شدن؛ می مانند و گند می زنند به همه چیز..گاهی ما هم همینطور اشتباهی،همینطور بی اهمیت،بی دقت، بیخیال وارد زندگی دیگران میشویم، عذرخواهی نمیکنیم، پیاده نمی شویم؛ می مانیم و گند میزنیم به همه چیز.



  • تاتیا

یاد باد آن روزگاران


داشتم وبلاگ بعضی دوستان قدیمی را می خواندم ، دلم تنگ شد برای تمام روزهای گذشته که وبلاگ نویسی خودِ عشق بود.


پ ن : کامنت ها را که نگو .. کامنت دوستانی همچون آرزو، ابرام، ستاره، شبگرد، شیرکوچولو، دوشیزه متوهم، آقای حباب، فاطمه، احسان خان .. کامنت های ناشناس و خیلی های دیگر..امروز روز دلتنگی هاست. خوب است که هنوز بعضی از دوستان قدیمی ام را دارم. دوستانی که دوستشان دارم.


  • تاتیا

#کشف مهربانی




به محض اینکه پاییز می آید و هوا کمی رو به سردی می گذارد، مامان یک شیشه آب می گذارد پشت پنجره ی اتاقم.اینطوری هر لحظه از شب که بخواهم می توانم آب سرد بنوشم.بخش لذت بخش ماجرا وقتی ست که برای برداشتن آب پنجره را باز می کنم، نسیمی سرد می دود توی صورتم .. آن جاست که پاییز و زمستان روی دلچسبشان را نشانم می دهند.چند ثانیه ای می ایستم ، زل میزنم به آسمان، به پنجره های تاریک و روشن خانه ها .. و در هر نفس عمیقی که می کشم لذت نیم شبانه ی عجیبی را راهی ریه هایم می کنم.
اما داستان، تازه از اینجا به بعد است.اینکه یادم نمی آید یک بار هم خودم شیشه را پر کرده باشم . مامان احتمالا هر چند وقت یکبار چک می کند شیشه خالی نشده باشد و من تا همین چند وقت پیش متوجه این موضوع نشده بودم !
 میدانید حرف از مهربانی که می شود ، حرف از عشق که میشود، می گردیم دنبال اینکه آدم ها چند بار به ما گفته اند دوستت دارم ، چند شاخه گل خریده اند، برای تولدمان کادو خریده اند یا نه، کادویشان ارزان قیمت است یا گران..ما برای فهم میزان مهربانی دیگران می گردیم دنبال معیارهایی که توی چشم باشد،که هر چه بزرگتر باشد فکر میکنیم عشقشان و دوست داشتنشان عمیق تر است.وای که چه قدر اشتباه می کنیم!

# مثلا یک چالش راه بیندازیم بنام "کشف مهربانی" .. بعد حواسمان را خوب جمع کنیم و دقیق شویم در مهربانی خالصانه، بی چشم داشت و غیر مستقیم آدم های اطرافمان ..دقیق شویم در دوست داشتن های عمیق.





  • تاتیا

پیریِ غمناک


سه تا قرص بود که باید میگرفت.گفت دخترم بنویس.گفتم ای باباااا همش سه تا قرص است ..کلافه گوشی را کنار گذاشتم، خودکار را برداشتم‌ و توی دفترچه اش یادداشت کردم.همانطور که داشت میرفت دوباره زل زد توی برگه و سعی کرد با تکرار به خاطر بسپارد..کلافه شدم صدایم را بردم بالا و بی حوصله گفتم« بابا جان بچه شده ای؟همش سه تا قرص ساده است ها» ..این بار بی صدا به تلاشش ادامه داد ، بعد برگه را گذاشت توی جیبش ،چرخید، هر چقدر که من با کلافگی حرف زده بودم او‌ برعکس با آرامش گفت«مادرت دیروز مرا فرستاد یک خرید ساده کنم( ساده را جوری ادا کرد تا نشان بدهد میخواسته معمولی ترین و پیش پا افتاده ترین چیز دنیا را بخرد) با همان لحن ادامه داد «گفته بود نیم کیلو نشاسته برایش بخرم!اما توی سوپر مارکت هر چه فکر کردم یادم نیامد که نیامد ..دخترم من بچه نشده ام، پیر شده ام»



  • تاتیا

راضی به خر شدن حتی !


بنظرم گاهی خر کردن شاید بد نباشد. چرا؟ چون معنایش این است که سعی داری طرف نفهمد تو دورش زده ای، یا بهش دروغ گفته ای یعنی آن قدر به هوش طرف و تیز بودنش واقفی که سعی می کنی یک جوری همه چیز را لاپوشانی کنی تا متوجه نشود.تا هم کار خودت را کرده باشی هم طرف از تو دلخور نشده باشد. و باز این یعنی نظر طرف و رضایتش برایت مهم است.

مثلا من هر بار صدا و سیما زمان پخش فوتبال یا والیبال بخاطر صحنه های بوقی، یک تصویر آهسته را خیلی تابلو از اول تا آخر صدبار پخش میکند؛ کفرم در می آید.همش می گویم چرا این ها یک کمی سعی و تلاش نمی کنند که مخاطب متوجه سانسورهایشان نشود؟ یا اصلا متوجه شدن و نشدن پیش کش چرا اقلا سعی نمی کنند مخاطب کلافه نشود؟ مثلا بجای اینکه هر بار همان یک تصویر را پخش کنند سعی کنند صحنه های متعدد را جایگزین کنند که بیننده از خشم داغ نکند! این یعنی برای رضایت مخاطب تره هم خورد نمی کنند .می بینید اینجور جاها خر کردن اتفاقا یک جور ارزش و احترام قائل شدن برای طرف است.


حالا توی حادثه ی پلاسکو حتی به شکل نمادین هم کسی عذرخواهی نمی کند، کسی آنگونه که باید متاسف نیست، کسی حتی در حد ادعای الکی هم پیگیر علل حادثه نیست، از کسی نمی خواهند یک استعفای سوری بدهد، اصلا حتی توی پیام تسلیت فلانی هم خبری از توبیخ و سرزنش و توصیه به پیگیری نیست!!!

این حتی حاضر به خر نکردن،خیلی وحشتناک است.. خیلی!



  • تاتیا

و این منم



داشتم خودم را تماشا می کردم .. پاهایم را انداخته بودم روی پاهایم و با اعتماد به نفس داشتم حرف می زدم .. گونه هایم از خجالت سرخ نبود و از نگاه کردن به چشم های کسی که روبرویم نشسته بود هم ابایی نداشتم .. شاید معنایش این باشد بزرگ که نه، پیر شده ام .


  • تاتیا

پای پست هر کسی کامنت نگذاریم:)



در فضای مجازی گاهی اتفاقاتی رخ می دهد که آدم صورتش تبدیل به دو نقطه خطِ صاف می شود.
پسری عکس خودش را برش داده و گذاشته بود کنار عکس یک دختر .. بعد پایینش _البته با عرض پوزش_ نوشته بود :"دیوس" .
اولش فکر کردم از طرف دلخور است و بهش بد و بیراه گفته مثلا .. بعد دیدم نه ! چند نفری کامنت تبریک گذاشته و نوشته اند : عشق تان پایدار !!!!! یک لحظه هاج و واج ماندم که خب این ها از کجا فهمیدند این پست عاشقانه است؟ اگر عکس دو نفری بود یک چیزی! یعنی در چنین مواقعی دیوس بدین معناست که این پسر عاشق این دخترک است؟
در همان حالت هاج و واجی کامنت گذاشته و پرسیدم : این که نوشته ای "دیوس" یعنی شما دو نفر باهمید؟
گویا سوال ساده و بی منظور من بدجور به آقا برخورده بود که پاسخ داد : میخواستیم فضولمون رو پیدا کنیم که پیدا کردیم 
بعدش هم آدرس پیجش را عوض کرد .. من را هم بلاک کرد:)

خب آقا حرف خودت را نوشته ام چرا ناراحت می شوی برادر؟ :|



  • تاتیا

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan