یک کوچک ِ بزرگ



دیروز روی پروژه ام کار کرده ام .. کتاب خوانده ام .. ناهار درست کرده ام .. روی پروژه ام کار کرده ام .. خواهر زاده ام را برده ام مدرسه .. پیاده روی کرده ام .. روی پروژه کار کرده ام .. فیلم دیده ام .. دوش گرفته ام .. روی پروژه کار کرده ام .. به برادرم توی کار ترجمه یاری رسانده ام .. وبگردی کرده ام .. روی پروژه کار کرده ام .. و .....


همه ی این کارها در برابر ِ" شستن دستمال جیبی ِ پدرم" بی ارزش شدند .. 

+ کارهای کوچک ِ این مدلی به من کلی حس خوب می دهد .



  • تاتیا

تمام شد .. خلاص !


بچه که بودم از برادرم پرسیده بودم : چرا برف ها را از روی پشت بام پارو میکنند و میریزند توی کوچه؟ .. و او گفته بود : بخاطر اینکه برف ها روی بام سنگینی میکنند ، آن قدر که سقف خسته می شود .. بعد که برف ها کم کم آب شدند ، سقف ِ خسته شروع می کند به چکه کردن و آن وقت یک هو ، ناغافل خراب می شود و میریزد روی سر آدم های تویش !

همان روزی که از آن خواب ِ عمیق بیدار شده بودم این دیالوگ یادم افتاده بود .. این بود که دست به کار شدم .. پارو را برداشتم و همه ی خاطرات ریز و درشتی که روی سقف دل و ذهن و مغزم سنگینی می کرد را جمع کردم یک گوشه .. همه ی آن خاطرات و حرف هایی که دیگر به هیج دردی نمی خورد را جمع کردم یک گوشه و بعد ریختمشان توی کوچه .. ریختمشان توی کوچه و سبک شدم .

حالا بهار که بیاید همه اش توی کوچه آب می شود ُ .. می رود .. دیگر هیچ چیز نمی ماند .. چکه نمی کند .. دیگر هیچ چیز ، هیچ وقت ، ناغافل ، روی من.. روی قلبم .. آوار نمی شود !



  • تاتیا

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan