چشم هایم بسته بود , در خلسه ای آرام فرو رفته بودم .. بوی خیابان نم زده از لای شیشه ی نیمه بازِ ماشین راهش را باز کرد و رسید به مشامم .. چشم هایم را که باز کردم قطره های ریز باران را دیدم که روی شیشه جا خوش کرده بودند .. خواب از سرم پرید .
دقایقی بعد , وقتی بیصدا ایستاده بودم پشت پنجره , همکارم سرش را کج کرد توی اتاق و گفت :موافقی این هوا را با قدم زدن ِدو نفره مان زندگی کنیم ؟ خندیدم .. قدم زدیم ..
گفتم :من , تو , این هوای خوب , این زمین نمور , این آسمان مهربان فقط شعری کم دارد . شعری که با صدای تو جاری شود ...چشم هایش درخشید و خواند .. خواند و من ابر شدم و خوشی را باریدم .. همان لحظه .. همان هفت و نیم صبح توی حیاط اداره مان ، خوشبختی آرام و بی هوا توی قلبم رقصید و رقصید و رقصید..