۲ اسفند ۹۵
سه تا قرص بود که باید میگرفت.گفت دخترم بنویس.گفتم ای باباااا همش سه تا قرص است ..کلافه گوشی را کنار گذاشتم، خودکار را برداشتم و توی دفترچه اش یادداشت کردم.همانطور که داشت میرفت دوباره زل زد توی برگه و سعی کرد با تکرار به خاطر بسپارد..کلافه شدم صدایم را بردم بالا و بی حوصله گفتم« بابا جان بچه شده ای؟همش سه تا قرص ساده است ها» ..این بار بی صدا به تلاشش ادامه داد ، بعد برگه را گذاشت توی جیبش ،چرخید، هر چقدر که من با کلافگی حرف زده بودم او برعکس با آرامش گفت«مادرت دیروز مرا فرستاد یک خرید ساده کنم( ساده را جوری ادا کرد تا نشان بدهد میخواسته معمولی ترین و پیش پا افتاده ترین چیز دنیا را بخرد) با همان لحن ادامه داد «گفته بود نیم کیلو نشاسته برایش بخرم!اما توی سوپر مارکت هر چه فکر کردم یادم نیامد که نیامد ..دخترم من بچه نشده ام، پیر شده ام»