#کشف مهربانی




به محض اینکه پاییز می آید و هوا کمی رو به سردی می گذارد، مامان یک شیشه آب می گذارد پشت پنجره ی اتاقم.اینطوری هر لحظه از شب که بخواهم می توانم آب سرد بنوشم.بخش لذت بخش ماجرا وقتی ست که برای برداشتن آب پنجره را باز می کنم، نسیمی سرد می دود توی صورتم .. آن جاست که پاییز و زمستان روی دلچسبشان را نشانم می دهند.چند ثانیه ای می ایستم ، زل میزنم به آسمان، به پنجره های تاریک و روشن خانه ها .. و در هر نفس عمیقی که می کشم لذت نیم شبانه ی عجیبی را راهی ریه هایم می کنم.
اما داستان، تازه از اینجا به بعد است.اینکه یادم نمی آید یک بار هم خودم شیشه را پر کرده باشم . مامان احتمالا هر چند وقت یکبار چک می کند شیشه خالی نشده باشد و من تا همین چند وقت پیش متوجه این موضوع نشده بودم !
 میدانید حرف از مهربانی که می شود ، حرف از عشق که میشود، می گردیم دنبال اینکه آدم ها چند بار به ما گفته اند دوستت دارم ، چند شاخه گل خریده اند، برای تولدمان کادو خریده اند یا نه، کادویشان ارزان قیمت است یا گران..ما برای فهم میزان مهربانی دیگران می گردیم دنبال معیارهایی که توی چشم باشد،که هر چه بزرگتر باشد فکر میکنیم عشقشان و دوست داشتنشان عمیق تر است.وای که چه قدر اشتباه می کنیم!

# مثلا یک چالش راه بیندازیم بنام "کشف مهربانی" .. بعد حواسمان را خوب جمع کنیم و دقیق شویم در مهربانی خالصانه، بی چشم داشت و غیر مستقیم آدم های اطرافمان ..دقیق شویم در دوست داشتن های عمیق.





  • تاتیا

پیریِ غمناک


سه تا قرص بود که باید میگرفت.گفت دخترم بنویس.گفتم ای باباااا همش سه تا قرص است ..کلافه گوشی را کنار گذاشتم، خودکار را برداشتم‌ و توی دفترچه اش یادداشت کردم.همانطور که داشت میرفت دوباره زل زد توی برگه و سعی کرد با تکرار به خاطر بسپارد..کلافه شدم صدایم را بردم بالا و بی حوصله گفتم« بابا جان بچه شده ای؟همش سه تا قرص ساده است ها» ..این بار بی صدا به تلاشش ادامه داد ، بعد برگه را گذاشت توی جیبش ،چرخید، هر چقدر که من با کلافگی حرف زده بودم او‌ برعکس با آرامش گفت«مادرت دیروز مرا فرستاد یک خرید ساده کنم( ساده را جوری ادا کرد تا نشان بدهد میخواسته معمولی ترین و پیش پا افتاده ترین چیز دنیا را بخرد) با همان لحن ادامه داد «گفته بود نیم کیلو نشاسته برایش بخرم!اما توی سوپر مارکت هر چه فکر کردم یادم نیامد که نیامد ..دخترم من بچه نشده ام، پیر شده ام»



  • تاتیا

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan