۳۰ شهریور ۹۶
در حین کتاب خواندن متوجه ی دو جفت چشم درشت با مژگان برگشته می شوم که همراه من زل زده به صفحات کتاب.می خواهد سر دربیاورد چه می خوانم. سعی می کنم حضورش تمرکزم را به هم نزند که یک هو می گوید : «اوه چه قوانین سختگیرانه ای داشتند.زنان عقیم رو می بردند برای بردگی؟» چشم هایم درشت می شود می پرسم کجا نوشته؟ سطری در صفحه ی بعد را نشانم می دهد. نمی دانم دقیقا چه چیزهای دیگری ممکن است نوشته شده باشد به همین خاطر از ترس سن و سال کم اش کتاب را می بندم و برای پرت کردن حواسش شروع می کنم به بازی! و همین مجوزی می شود برای بقیه ی فسقلی ها که عین سوسک از سر و کولم بالا بروند
دست آخر دختری بودم که زیر یک عالم متکا داد می زد« من تسلیمم »