توی شهر دیگری بودم .. یک قرار ِ دوستانه با بچه ها. کنار عابر بانک ایستاده بودم. کارتی که به تازگی از بانک گرفته بودم توی کیفم بود موقع تحویل اما رمزش را حفظ نکرده بودم. همانطور هول هولکی نوشته بودم توی گوشی تا سر فرصت عوضش کنم و کاغذ ِ رمز را هم پرت کرده بودم. به پشت گرمی ِ کارت، پول ِ نقد کمی برداشته بودم که بابت کرایه دادم به راننده و حالا برای کرایه ی مسیر بعدی پول نداشتم. گوشی خاموش شده بود پس عملا کارت حکم یک تکه کاغذ پاره داشت. از بخت بد شماره ی هیچکدام از دوستانم را هم حفظ نبودم که بگویم بیایند دنبالم. مصیبت اصلی آن جایی بود که آدرس ِ محل قرار هم توی گوشی بود. در پیامکی که دوستم ارسال کرده بود و من سرسری نگاهی بهش انداخنه و فکر کرده بودم همینجا توی گوشی هست پس نیاز نیست روی کاغذ بنویسم. می بینید ؟ در آن لحظه همه چیز ِ من در آن گوشی ِ لعنتی خلاصه شده بود .. من مستاصل و درمانده زل زده بودم به آن تکه آهن ِ بی جان که تمام آن چه میخواستم توی مشت های خاموشش بود .
گاهی ما آدم ها تمام ِ زندگی مان را خلاصه میکنیم در یک شخص، یک عشق، یک شغل ... که با رفتنش , تمام شدنش , از دست دادنش .. که با خاموش شدن ِ ناگهانی اش .. می شویم مرغ سرکنده .. می شویم مستاصل و درمانده !