همچو دل بستن آتش به پریشانی ِ باد



توی شهر دیگری بودم .. یک قرار ِ دوستانه با بچه ها. کنار عابر بانک ایستاده بودم. کارتی که به تازگی از بانک گرفته بودم توی کیفم بود موقع تحویل اما رمزش را حفظ نکرده بودم. همانطور هول هولکی نوشته بودم توی گوشی تا سر فرصت عوضش کنم و کاغذ ِ رمز را هم پرت کرده بودم. به پشت گرمی ِ کارت، پول ِ نقد کمی برداشته بودم که بابت کرایه دادم به راننده و حالا برای کرایه ی مسیر بعدی پول نداشتم. گوشی خاموش شده بود پس عملا کارت حکم یک تکه کاغذ پاره داشت. از بخت بد شماره ی هیچکدام از دوستانم را هم حفظ نبودم که بگویم بیایند دنبالم. مصیبت اصلی آن جایی بود که آدرس ِ محل قرار هم توی گوشی بود. در پیامکی که دوستم ارسال کرده بود و من سرسری نگاهی بهش انداخنه و فکر کرده بودم همینجا توی گوشی هست پس نیاز نیست روی کاغذ بنویسم. می بینید ؟ در آن لحظه همه چیز ِ من در آن گوشی ِ لعنتی خلاصه شده بود .. من مستاصل و درمانده زل زده بودم به آن تکه آهن ِ بی جان که تمام آن چه میخواستم توی مشت های خاموشش بود .


گاهی ما آدم ها تمام ِ زندگی مان را خلاصه میکنیم در یک شخص، یک عشق، یک شغل ... که با رفتنش , تمام شدنش , از دست دادنش .. که با خاموش شدن ِ ناگهانی اش .. می شویم مرغ سرکنده .. می شویم مستاصل و درمانده !


 



  • تاتیا

خیلی آموزنده است. باید به فکر چاره بود.

تاتیا خدائی از شما بعیده رمزو گذاشتی سرفرصت و نگاه سرسری انداختی به پیام و بی پشتیبان رفتی سر قرار، آنهم با سر کنده... و حالا مهم سرانجام این سرگذشت است که نگفته ای.

پیش می آید به هر حال.
خب البته من خیلی بلا هستم و راه چاره پیدا کردم :) گشتم یک موبایل فروشی پیدا کردم و از صاحبش خواستم چند دقیقه ای اجازه دهد گوشی ام را با شارژر آن ها شارژ کنم . در حدی که گوشیم روشن شود و بتوانم رمزو آدرس را بنویسم:) و البته تصمیم گرفته بودم که اگر موبایل فروشی هم پیدا نشد از عابرین بخواهم اجازه بدهند سیم کارتم را توی گوشی شان بندازم و با یکی از دوستانم تماس بگیرم .  
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan