همه چیز این جوری ست که طرف می آید توی زندگی ات .. اولش بهش اهمیتی نمی دهی اما او اصرار دارد که او را ببینی .. به تو می گوید که عاشقت است ، که تو همه کس اش هستی، که جز تو کسی را در زندگی اش متصور نیست .. جاهایی حتی برای نرم کردن ِ دلت گریه می کند ! تو ؟ تو جوانی و باور می کنی .. شاید عاشقش نشوی اما عشق و احساسش را باور می کنی .. بعد یک روز وسط تمام این حرف ها تو را هل می دهد روی زمین ، از رویت رد می شود و با دیگری می رود !
تو همانطور افتاده بر روی زمین ، با زانوهای زخمی و لباس خاکی .. هاج و واج رفتنش را نظاره می کنی .. دنیا با این اتفاق تمام نمی شود .. تو نمی میری ، برعکس بلند می شوی ، لباست را می تکانی ، روی زانوی زخمی ات بتادین می زنی و قد برافراشته تر و جهار شانه تر از قبل می ایستی و زندگی را قدم می زنی .. تو با این اتفاق نمی میری اما یک چیزی این وسط تغییر خواهد کرد .. یک چیزی این وسط از بین خواهد رفت .. و آن باور ِ عشق است .. باور عشق در تو چنان از بین می رود که برای زنده کردنش مسیح باید وارد زندگی ات شود .
+ نمی شد این ها را به دختر نوزده ساله ای که چشمانش از برق عشق می درخشید بگویم .. نمی شد بگویم مواظب باشد .. نمی شد !!!