نفس مسیحایی



همه چیز این جوری ست که طرف می آید توی زندگی ات .. اولش بهش اهمیتی نمی دهی اما او اصرار دارد که او را ببینی .. به تو می گوید که عاشقت است ، که تو همه کس اش هستی، که جز تو کسی را در زندگی اش متصور نیست .. جاهایی حتی برای نرم کردن ِ دلت گریه می کند ! تو ؟ تو جوانی و باور می کنی .. شاید عاشقش نشوی اما عشق و احساسش را باور می کنی .. بعد یک روز وسط تمام این حرف ها تو را هل می دهد روی زمین ، از رویت رد می شود و با دیگری می رود !

تو همانطور افتاده بر روی زمین ، با زانوهای زخمی و لباس خاکی .. هاج و واج رفتنش را نظاره می کنی .. دنیا با این اتفاق تمام نمی شود .. تو نمی میری ، برعکس بلند می شوی ، لباست را می تکانی ، روی زانوی زخمی ات بتادین می زنی و قد برافراشته تر و جهار شانه تر از قبل می ایستی و زندگی را قدم می زنی .. تو با این اتفاق نمی میری اما یک چیزی این وسط تغییر خواهد کرد .. یک چیزی این وسط از بین خواهد رفت  .. و آن باور ِ عشق است .. باور عشق در تو چنان از بین می رود که برای زنده کردنش مسیح باید وارد زندگی ات شود .


+ نمی شد این ها را به دختر نوزده ساله ای که چشمانش از برق عشق می درخشید بگویم .. نمی شد بگویم مواظب باشد .. نمی شد !!!






  • تاتیا
takhsir faghat az yinafar neest hardotaraf hamisheh yi andaze moghaseran va onike mire azash khorede migiran ama hishki az delesh khabar nadare
on raft ama midonam ki narafte
البته در این پست بحث بر سر  دلیل ِ رفتن نبود .. بحث سر ادعای عشق و عاشقی بود :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan