۶ آبان ۹۲
قدم زدن شبانه ِ زیر نور ماه ، دوشادوش ِ مادر .. و نگاه کردن به خانه ها ، آدم ها ، ماشین ها .. نشستن روی نیمکت های سرد .. خوردن لواشک و خندیدن .. و تصمیم گرفتن راجع به مسیر ِ پیاده روی شب بعد ..
بعد هی کیف کنی ،
هی لذت ببری ،
هی دلت بخواهد بیشتر راه بروی ،
بیشتر بخندی ،
بیشتر حرف بزنی
اما همان موقع به طرز ناجوری دلت بگیرد .. دلت بگیرد برای آن روزهایی که می دانی دلت تنگ خواهد شد ..
تنگ ِاین شب ها ..
این پیاده روی ها ..
این حرف زدن ها ..
تنگِ این کنار مادر بودن ها..