۱۸ مرداد ۹۵
حال عجیبی دارم
شبیه حال ِ رفتگری که شب تا صبح بیدار بوده خیابان ها را جارو کشیده و حالا دلش تنها یک چیز بخواهد : یک صبحانه ی گرم خانوادگی
مثل کسی که پس از مرگ عزیزش گریه هایش را کرده باشد، ضجه هایش را زده باشد ، لباس مشکی ها را از تن کنده باشد ، به جای خالی اش عادت کرده باشد و حالا تنها به یک چیز نیاز داشته باشد ..یک خواب ِ بی رویا
مثل پدر و مادری که فرزند آخرشان را هم فرستاده باشند خانه ی بخت و حالا دلشان تنها یک چیز بخواهد .. یک سفر دو نفره ی بی دردسر
مثل کسی که تمام لب ها را بوسیده باشد.. تمام آغوش ها را تجربه کرده باشد .. تمام هوس ها را چشیده باشد..تمام شهوت ها را بلعیده باشد .. و حالا دلش ، ذهنش ، روحش تنها و تنها یک چیز بخواهد .. یک عشق ساده ی حقیقی
حال عجیبی دارم...