تمام شد .. خلاص !


بچه که بودم از برادرم پرسیده بودم : چرا برف ها را از روی پشت بام پارو میکنند و میریزند توی کوچه؟ .. و او گفته بود : بخاطر اینکه برف ها روی بام سنگینی میکنند ، آن قدر که سقف خسته می شود .. بعد که برف ها کم کم آب شدند ، سقف ِ خسته شروع می کند به چکه کردن و آن وقت یک هو ، ناغافل خراب می شود و میریزد روی سر آدم های تویش !

همان روزی که از آن خواب ِ عمیق بیدار شده بودم این دیالوگ یادم افتاده بود .. این بود که دست به کار شدم .. پارو را برداشتم و همه ی خاطرات ریز و درشتی که روی سقف دل و ذهن و مغزم سنگینی می کرد را جمع کردم یک گوشه .. همه ی آن خاطرات و حرف هایی که دیگر به هیج دردی نمی خورد را جمع کردم یک گوشه و بعد ریختمشان توی کوچه .. ریختمشان توی کوچه و سبک شدم .

حالا بهار که بیاید همه اش توی کوچه آب می شود ُ .. می رود .. دیگر هیچ چیز نمی ماند .. چکه نمی کند .. دیگر هیچ چیز ، هیچ وقت ، ناغافل ، روی من.. روی قلبم .. آوار نمی شود !



  • تاتیا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

یک مشت سکوت شکسته

حرف هایم ناتمام تر از تمام ساختمان های نیمه کاره ی شهر است

کفش هایت را درآور و آرام و بی صدا وارد شو ..
اینجا سکوت تنها با حرف دل شکسته می شود ، نه با صدای تق تق کفش ها !
.
.
.

instagram: tatiya277
دنبال کنندگان ۹ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan