بچه که بودم از برادرم پرسیده بودم : چرا برف ها را از روی پشت بام پارو میکنند و میریزند توی کوچه؟ .. و او گفته بود : بخاطر اینکه برف ها روی بام سنگینی میکنند ، آن قدر که سقف خسته می شود .. بعد که برف ها کم کم آب شدند ، سقف ِ خسته شروع می کند به چکه کردن و آن وقت یک هو ، ناغافل خراب می شود و میریزد روی سر آدم های تویش !
همان روزی که از آن خواب ِ عمیق بیدار شده بودم این دیالوگ یادم افتاده بود .. این بود که دست به کار شدم .. پارو را برداشتم و همه ی خاطرات ریز و درشتی که روی سقف دل و ذهن و مغزم سنگینی می کرد را جمع کردم یک گوشه .. همه ی آن خاطرات و حرف هایی که دیگر به هیج دردی نمی خورد را جمع کردم یک گوشه و بعد ریختمشان توی کوچه .. ریختمشان توی کوچه و سبک شدم .
حالا بهار که بیاید همه اش توی کوچه آب می شود ُ .. می رود .. دیگر هیچ چیز نمی ماند .. چکه نمی کند .. دیگر هیچ چیز ، هیچ وقت ، ناغافل ، روی من.. روی قلبم .. آوار نمی شود !