این پست را که دیدم (تضادهای همیشگی) تصمیم گرفتم احساسم را از نمایشگاه کتاب امسال هم بنویسم.
امسال همه چیز خیلی خوب بود .. خیلی خوب و مفید .. امسال از آن پارادوکس همیشگی خبری نبود!
این پست را که دیدم (تضادهای همیشگی) تصمیم گرفتم احساسم را از نمایشگاه کتاب امسال هم بنویسم.
امسال همه چیز خیلی خوب بود .. خیلی خوب و مفید .. امسال از آن پارادوکس همیشگی خبری نبود!
با ساز ِتوی دست هام کنار خیابان ایستاده بودم ..هوا تاریک شده بود.قرار بود رفیقم با ماشینش که یک پراید سفید بود بیاید دنبالم.بعد از ده دقیقه تاخیر دیدم که از روبرو می آید.آمد و دقیقا جلوی پاهایم توقف کرد.بی هیچ حرفی درب پشتی را باز کردم و سازم را داخل ماشین گذاشتم. موقع باز کردن درب جلویی احساس کردم نسبت به دفعه ی قبل چقدر ماشینش قراضه شده.اهمیتی ندادم سلام دادم و نشستم روی صندلی.برگشتم سمتش تا دست بدهم و حال احوال کنم که دیدم بجای دوستم یک مرد راننده است. یک مرد مسن و لاغر. از تعجب «وای»ِ تقریبا بلندی از دهانم خارج شد.با همان صدای پر از تعجب و شرمندگی و ترس گفتم «ببخشید اشتباه سوار شدم من منتظر دوستم بودم.»و همانطور هول هولکی و در حال عذرخواهی کردن پیاده شدم. من اشتباهی سوار شده بودم.
در مورد زندگی هم همین است..گاهی دیگران همینطور اشتباهی،همینطور بی اهمیت،بی دقت،بیخیال وارد زندگی آدم می شوند، اما به جای عذرخواهی و پیاده شدن؛ می مانند و گند می زنند به همه چیز..گاهی ما هم همینطور اشتباهی،همینطور بی اهمیت،بی دقت، بیخیال وارد زندگی دیگران میشویم، عذرخواهی نمیکنیم، پیاده نمی شویم؛ می مانیم و گند میزنیم به همه چیز.